چراغ
يادداشتهاي مهرداد قاسمفر
شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۴
دنیای تیره تئوری یا درخت سرسبز زندگی
گاهی وقتها جمله ای، حرفی، ابراز نظری کوچک حتی، می تواند چند روزی ذهن و نگاه درونت را به خودش معطوف کند ؛.یعنی همان تاثیری که ممکن است یک کتاب ، مجموعه شعر و یا اثری سینمایی قادر به آن نباشد(یا باشد). اخیرا در سایتی چند سطری خواندم به نقل از دکتر بشیریه که ظاهرا در مصاحبه ای با یک نشریه ی دانشجویی گفته است، پیش از سفر به سمیناری در آمریکا
او گلایه مندانه و در واگویه ای درونی انگار ، بخشی از صدای ذهنی اش را با صدای بلند تکرار کرده است . اگرچه پنهان نمی کنم که در صحت و سقم این خبر در معنای روزنامه نگاری اش هیچ دلیلی در دست نیست چرا که نه اصل خبر را دیده ام و نه حتی متن کاملی از این گفت و گو را و لذا تا آن زمان تنها با تردید می توان صحت خبر را پذیرفت ؛ اماشاید همین قدرهم کافی است تا تو را بار دیگر با خودت و تردیدهای گا ه به گاه که اغلب آزارنده و زخم زننده اند رویا روی کند. در حقیقت بهانه ای است " تا با درون درآیی و در خویش بنگری". مضا مینی از این دست که دکتر بشیریه گفته است را چه بسا بارها شنیده ایم ؛ از زبان بسیاری مردم پیرامون ، گیرم با مصادیقی پیش پا افتاده ، اما شنیدن آن از زبان کسی با پیشینه و مرجعیت علمی بشیریه، تاثیر شخصی مضا عفی دارد به گمانم. تردیدهایی از این نوع اگر چه بسیار شخصی اند اما می تواند بیش از حتی جدل های عمیق مرتبط با پذیرش یا رد یک ایدیولوژی یا نگره تئو ریک فلسفی ویا حتی مباحث پیچیده ی علمی فرضا در باب منشا پیدایش و .... صاحب اندیشه ای را چنان بپیچد که راه را گاه از هر سو به خود بسته بیند
اینجا دیگر نه شیوه منطقی استدلالی هست و نه دستگاه فکری متعین از پیش کوبیده شده ای که تکلیفت را یکسره کند؛ اینجا تنها تویی و پنهان ترین دل لرزه هایت ، عریان و تنها ی تنها؛ در نقطه ای میان صفر و بی نهایت.و اینگونه می شود که این در پشتی خانه ات نا گاه به خلوت و کوچه ای می گشاید که دیگر به هیچ کس اش مربوط نیست، به ویژه جما عت ابلهی که همواره بی تابی می کند تا با گاردهای دل به همزن متظاهرانه اش، به فوریت ، در اهمیت بی بدیل" عنصر دانایی" - که از سر اتفاق، برای خودت همواره امری یقینی بوده و اصلا همین یقین حالا کار دستت داده - برایت بالا بیاورد. اگر چه معمولا این کشاکش دردناک - میان جذبه ی اندوه زای دانایی و وسوسه ی آرامبخش" یله گی بر نازکای چمن"(به قول شاملو) -در درون تو به نفع گزینش همان" جهان تیره ی تئوری ها"( به قول گوته) ، تا اطلاع ثانوی پایان می پذیرد و از" نخستین سپیده که سر بزند"(به تعبیر آتشی) ،باز هم چون کودکی ترسخورده از رها کردن زیبا ترین دارایی اش، جانب آگاهی آغشته به اندوهت را وا نمی نهی . تلخ تر شاید این باشد که، همیشه فرجام این بازی را می دانی یا دستکم حدس می زنی، اما راه حل نهایی آن کشاکش را نه!!! به گمان من این کشاکش سرنوشت همه اندیشمندان ما و در تمامی دورانها بوده است وتنها با تفاوتی در جزئیات؛ چهار یا پنج سال پیش هم که شایعه بیماری سرطان" مارکز" بالا گرفته بود نامه ای یا وصیت نامه ا ی به نقل از او در سایتها و سپس ترجمه آن به گمانم در روزنامه طوس آمد- البته بعدا صحت انتسا بش به مارکز تکذیب شد - که با مضمون گسترش یافته و البته شاعرانه تری بر خوانندگانش همین تاثیر را می نهاد که در جملات منتسب به دکتر حسین بشیریه . به هر حال تصور نمی کنم در جهانی چنین آشفته و با ساز و کاری از این دست ناعادلانه و غیر انسانی که ما تجربه می کنیم ، این گونه تردیدهای ریشه مند و دیرپای بشری ، حدا قل در آینده ای نزدیک، به تعادل و روشنا و زیبایی در خوری بینجامد

ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
یا از پس صد هزار سال ، از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی
2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
چقدر قشنگ نوشتین و چقدر نثر محکمی دارین آقای قاسمفر.من از سالها قبل مطالب شما رو هر جا ببینم با علاقه می خونم .راستی مجمو عه شعر جدیدی منتشر نکردین؟همه این شبهاچراغ را برای تو روشن گذاشته ام از بهترین مجمو عه شعرهای بودکه خوندم .من اون موقع دانشجوی بهشتی بودم و این کتاب بین بچه های خوابگاه ما خیلی گل کرده بود.از اینکه وبلاگ دارین واقعا خوشحالم. از طریق سایت چرکنویس اینجا رو پیدا کردم.اگه ممکنه از شعراتونم بذارین

Anonymous ناشناس said...
مهرداد جان
چرا دیر به دیر به روز میکنی .من هر روز سر میزنم ولی خبری نیست .ضمنا من هم نامه مارکز را خواندم خیلی تکان دهنده بود