چراغ
يادداشتهاي مهرداد قاسمفر
دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۴
دو تصوير از يك استاد

و ممیز هم رفت
گرافیست واستادی که این روزها کم درباره اش نگفته اند و باز هم خواهند گفت؛ واقعیت این است که
او همانقدر که دوستان و دوستداران بی کم و کاستی داشت, مخالفاني هم برای خود تراشیده بود که کم از دسته ی اول نداشتند؛ والبته در میان این مخالفان و منتقدان کسانی هم یافت می شد که نه کم سواد بودند و هستند و نه از جایگاه تاریخی او بی اطلاع.از آنجا که این روزها به رسم معهود ایرانیان همه در وصف او خواهند نوشت و هر کس گوی سبقت را در مطلق کردن ممیز از دیگری خواهد ربود , من سعی خواهم کرد در این چند سطر , بسیار تلگرافی به دو نکته اشاره کنم که هریک شايد بخشی از نکات وجودی اورا نشان دهد
اول: منتقدان اش بر این باورند که ممیز در این سالها ی اخیر - یا دهه ی اخیر-به شدت تبدیل شده بود به
گاد فادر یا همان پدرخوانده ا ی در گرافیک ایران. به عبارتی هر آنکه از فیلتر او رد نمی شد به هیچ ترتیب دیگری قادر به اثبات خود نبود، یا دستکم در بینالها و نمایشگا ه هاي داخلي جای معتبری نداشت. و از همین رو بود که هر جوان مستعدی سعی در نزدیک کردن خودش به ممیز داشت تا راه میان بر را از این طریق، رفته باشد.
از طرفی نزدیک شدن بیش از حد ممیز به دم و دستگاه رسمی و مسولان وقت از نظر این منتقدان از دیگر نقاط ضعف ممیز شمرده می شدو باعث حرف و حديث هايي شده بود كه البته خودش هيچگاه به اين حرفهاپاسخ درستي نداد شايد هم برايش اهميتي نداشت .
دوم: یکی از شاگردان و بعدها دوستان نزدیک ممیز که خودش هم نقاش و گرافیست نام آوری است روزی برایم تعریف می کرد که وقتی در سالهای دهه ی پنجاه - به گمانم - از طرف وزارت آموزش و پرورش مسابقه ای برای بهترین طرح پوستر مبارزه با بی سوادی به گرافیستها و نقاشان و طراحان سراسر کشور پیشنهاد شد ، گویا ممیز بلافاصله پس از شنیدن خبر, کاغذی سفید برمی دارد , انگشت شستش را با استامپ آغشته به جوهر می کند ، آن را روی کاغذ می فشارد و سپس با یک ما ژیک سیاه رنگ روی آن اثر انگشت ، ضربدری می کشد و خلاص ؛ جالب اینکه همین طرح که یکی دو دقیقه ای بیشتر وقت صرفش نشده بود، نه تنها از میان صدها اثر دیگر پذیرفته می شودو جایزه ی پدر و مادر داری را نصیب ممیز می کند بلکه بعدتر از سوی یونسکو هم به عنوان بهترین طرح برای مبارزه با بی سوادی در منطقه، شناخته می شود. اين دوست مشترك اين خاطره را به عنوان تاييدي بر نبوغ و حضور ذهن و البته شناخت عميق مميز از گرافيك برايم تعريف مي كرد

خب اینها تصاویر مختلفی است از آدمی به نام ممیز که چه حق با منتقدانش باشد و چه دوستدارانش، حالا در میان ما نیست و آنچه که از او خواهد ماند جایگاه اش در تاریخ هنر ایران است و بس
دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۴
سپیده که سر بزند





سپيده كه سر بزند
نخستين روز روزهاى بی تو ‎
آغاز مى شود*
و سپيده ی امروز بى حضور شاعرى به ما سر زد كه نبودش، فقدان يك نفر نبود؛ نبود باده ی كهنى بود كه از معرفت حافظ تا شيدايى و شوريدگى يك شاعر، تن كشيده و آمده بود، تا ما گاه به حيرت در او بنگريم و گاه به حسرت
آتشى، از نسل شاعرانى بود كه شعر را نه چونان تزئينى در كنار سفره سور بلكه به تمامى بسان
شعله اى بر هستى خود مى خواست.خطى كه آتشى را از اسبى سپيد و وحشى تا امروز امتداد مى داد،
هرم دهشتناك بى تابى انسان بود كه در لابه لاى واژگان، راهى به رؤياى آب مى جست و نمى يافت؛ و
آنچه از چنين سفرى در او به جاى مى ماند، نه اجاقى سرد و نه حتى قرارى در بى قرارى هاى مدامش،
بلكه آتشى بود كه مولانا قرن ها پيش از او در نيستان دانايى برافروخته بود.
آتشى، در زمانه سستى و التقاط ديگر كنشگران شعر، به تمامى شاعر بود و ديگر هيچ. او را گاه روستايى زمختى گم شده در خيابان هاى ناسازشهر مى خواندند و گاه نيماى جنوب؛ گاه معترض و شورشى اش مى دانستند و گاه سر به كار خويش و محافظه كار؛ گاه شاعرى به پايان رسيده اش مى ناميدند و گاه تكيه داده بر صندلى فاخر شعرى بى نقص در تالار ادبيات امروز؛ و ... اما وقتى كه از خودش مى پرسيدى كه كيستى تو؟ پاسخ مى آمد كه؛ من شعرم؛ شعر و نه هيچ يك از چنان كه مى گويند؛ و تو باور مى كردى كه همين است ذات و ماهيت ناب شاعرى كه با چشم هاى كودكانه اش _ بس كودكانه و سرشار _ در توخيره مانده است و به چيزى، جايى ديگر مى انديشد! او در تمام سال هايى كه ميان ما زيست، وجه تمايز آدم ها را يك چيز مى دانست: مهربانى و صفاى جان؛ و همين ميزان دورى و نزديكى اش را به ما _ آدميان پيرامون _ معنا مى داد. روشنفكر بود و عميقاً تر و تازه؛ اما هرگز به تفرعن دل آزارى كه از مختصات جماعتى از روشنفكران نيم قرن اخير ايران بوده و هست، كودكانگى اش را نيالود. شايد بدان خاطر كه «جنون عميق شاعرانه اش»، راه به «تكبر نابخردانه» مى بست.شايد از همين رو بود كه آتشى، براى نسل ما كه از اواخر دهه شصت، دل به شعرى يكسر متفاوت بست، حضورى بود كه تا سال ها تأييد و تكذيب اش، چيزى شبيه حرف آخر بود؛ گيرم بى آنكه بدان اعترافى كنيم؛ اگرچه او بسيار بيش از آنچه تكذيب كند، تأييد كرد؛ و اين بيشتر از هر چيز شايد، نمودى از روشنايى جانش بود.
آخرين بار، يكى دو هفته اى پيشتر از بسترى شدنش بود كه با هم سخنى گفتيم و بزرگوارانه گله كرد كه حالى نپرسيده ام. عذر سفر آوردم، پذيرفت و باز دعوتى از سر مهر داشت به خانه اش؛ اگرچه صدايش از هميشه خش دارتر بود و گرفته تر، اما آخر هفته اى قرار شد او را ببينم كه شنيدم بسترى است و خوابيده بر تختى از تخت هاى بيمارستان. قرار به تعويق افتاده را امروز و فردا مى كردم كه از نابختيارى خود خبر رسيد كه ديگر شعله اى در اجاق نيست
حالا ما از او گذشته ايم يا او از ما؟
به هر حال, اگر چه آخرين بازمانده غول هاى نسل طلايى شعر پس از نيما هم از نخستين سپيده امروز، در ميان ما نيست اما به اعتبار جانى كه بر سطر سطر شعر و نثرش نهاد، بر اين باورم كه روشنا و گرماى آتش او را هنوز و هميشه در چراغدان شعر سرزمين مان ايران با خود خواهيم داشت.
* سطرى از شعرفراقی منوچهر آتشى
ایران ؛سی ام آبان
یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴
آرزویی که می توان داشت ،پس :هرایرانی،هفته ای یک کتاب
وقتى قطار در ايستگاه زيرزمينى شهر مسكو ، پيش پاى من و مسافران توقف كرد ، هنوز محو زيبايى هاى نقش بسته بر در و ديوار اين متروى كهنسال كه قدمتش به پيش از جنگ جهانى دوم مى رسيد بودم. هرگوشه از ستونها و سقف متروى عظيم اين شهر ، منقش به گچ برى ها و سنگ نگاره هاى حيرت آورى بود بازمانده از دوران هفتاد ساله حكومت شوروى. نقشهايى از نماد مشهور آن حاكميت يعنى داس و چكش گرفته تا نقش برجسته هايى از جنس فلز و مرمر و گچ كه همگى نشانه هاى فرهنگ مسلط يك روزگار سپرى شده را بر خود داشتند. زنان و مردان كارگر، پتك دركف و دهقانان داس در مشت، نيرومند و مصمم به مردمى چشم دوخته بودند كه دستكم در آن زمستان سال ،۲۰۰۲ من هيچ نشانه اى از غرور ميهنى تبليغ شده در آن نقش و نگاره ها و هژمونى ايدئولوژيك نظام منقرض شده پرولتاريايى شوروى، در چهره هاى خسته و شتابانشان نمى ديدم.و در عوض جوانانى با لباسهاى جين و مدهاى ستارگان هيپ هاپ و مردان و زنانى كه سعى داشتند با پوشاك شيك و اتوكشيده منطبق با فرهنگ سرمايه دارى اروپاى غربى از خود چهره اى ديگر بنمايانند در هرطرف موج مى زد . اين تناقض و تضاد ميان آنچه كه هنوز و پس از پانزده سال بر در و ديوار عظيم ترين متروى اروپا - به روايتى - بى هيچ حذف و آسيبى خودنمايى مى كرد و مردمى كه ظاهراً فرسنگها از آن شيوه تفكر فاصله گرفته و اكنون ارزشهاى خود را در مدينه اى ديگر مى جستند، آن قدر بود كه هر بيننده تازه واردى چون مرا به شگفتى وادارد. درهاى قطار كه گشوده شدند، با ازدحام جمعيت به درون رفتم. جايى براى نشستن نبود. ميله هاى بالاى سر را چسبيدم و همچنان به اين چرخه ناپايدار بشرى كه يكى از نمونه هايش دراين كشور، روزى چنان مسلط و بى ترديد و ابدى مى نمود و امروز اينگونه تنها در چهره هاى سنگى بر ديوار قابل شناسايى است مى انديشيدم كه ايستادن قطار در ايستگاه بعدى مرا به خود آورد. عده اى پياده شدند و عده اى سوار. به اطرافم چشم دوخته بودم كه ناگهان نكته اى ديگر توجهم را جلب كرد. عجيب بود، تقريباً اكثر قريب به اتفاق مردم چه نشسته و چه ايستاده، سرشان گرم بود؛ به چه؟ به كتابى كوچك و جيبى و يا رحلى و كم حجم كه در دست داشتندو با تمركزى حيرت آور در فاصله ميان ايستگاههاى پرشمار، مشغول مطالعه بودند. باورش دشوار بود. شنيده بودم چنين عادت پسنديده اى را در ميان اين مردم اما ديدن آن، حظ و لذتى ديگر داشت. دهها و چه بسا صدها كتاب، در دستان مردان و زنان و جوانانى بود كه شايد در فاصله اى حداكثر ده يا پانزده دقيقه اى به اين قطار سوار مى شدند و در ايستگاهى ديگر پياده. لحظه اى احساس كردم در ميان جماعت سكانسى از «فارنهايت ۴۵۱» اثر تروفو ايستاده ام. از اين احساس خنده ام گرفت اما واقعيت همين بود؛ اگرچه اينان نه براى حفظ آثار بزرگ تاريخ ادبيات از كتابسوزان فاشيسم (آنگونه كه تروفو روايت مى كرد) بلكه براى سرگرمى شخصى شان چنان مى كردند اما شايد وجه مشترك اين دو تصوير دور، به نوعى همان حفظ و احترام و بزرگداشت عنصرى به نام كتاب و ادبيات بود.به چشم ديدن چنين عادت عمومى در يك جامعه و در ميان عامه آن مردم، براى چون منى كه كتاب و نوشتن همواره بخشى از زيستنم بوده سخت خوشايند بود و غبطه برانگيز. در ميان اين جمعيت، احساسى از سرخوشى داشتم و امنيت. اگرچه شايد اين احساس تنها در درون من بود و مجرد از آنچه كه در واقعيت بيرونى مى گذشت. اما چيزى كه آن لحظه اهميت داشت، به چشم ديدن تصورى بود كه بارها براى مردم خود آرزو كرده بودم. بعدها البته چنين مناظرى را بيش و كم در سفرهاى ديگرم به ساير كشورهاى پيشرفته دنيا هم ديدم. اما همواره درباره اين تجربه با خود مى انديشيدم كه بى دليل نيست چنين سرزمين هايى داستايوفسكى، تولستوى، چخوف، پروست، سارتر، مالرو، گرين، گراس و پينتر به جهان هديه مى كنند.درواقع رمز پويايى ادبيات وفرهنگ در چنان بخشى از جهان، قداست و احترام و اهميتى است كه قاعده مردم براى توليد فرهنگ مكتوب قايل مى شوند.اينها در حالى است كه ايران ما، با هر زاويه اى از نگاه و تحليل، از زمره سرزمينهايى است كه در تاريخ طولانى اش، همواره از آفرينندگان انديشه و احساس در مشرق زمين و حتى در ابعادى از جهان بوده است.نثر و شعرش،مكتوبات انديشگى و فلسفى اش (دستكم در پاره اى از تاريخ آن) و تأثيرگذارى غيرقابل اغماض اش بر زايايى و پويايى تفكر در اين حوزه جغرافيايى از تمدن بشرى، نكاتى نيست كه بتوان ناديده اش انگاشت.اما چگونه است كه همچنان در هزاره سوم، مسأله اى به نام خواندن، مطالعه، كتاب و... در اين سرزمين، اگرنه متوقف اما در ركودى است كه هرگزشايسته آن پيشينه قابل تأمل، نيست؟هرساله نمايشگاهى بزرگ و ده روزه درتهران و دهها نمايشگاه كوچك و بزرگ ديگر دراستانها برپاست، روزى به نام كتابخوانى در تقويم داريم چون همين سه شنبه اى كه گذشت و در وصف و اهميت اين كالاى فرهنگى حرفها نوشته ايم و مى گوييم، اما نتيجه، همچنان دلگرمى نمى آفريند. تفكر و انديشه و خواندن ،نه تنها يك نياز بلكه عادتى است كه بايد اكتساب كرد. بايد بپذيريم كودكانى كه بهترين جايزه خويش را نه كتاب و عناصر فرهنگى بلكه كالايى مثل اسباب بازى هاى چينى و هنگ كنگى ببينند، طبيعتاً بزرگسالانى كتابخوان نخواهندبود. چنين عادتى از همان سالهاى دبستان و مقاطع راهنمايى و متوسطه بايد نضج بگيرد و تثبيت شود كه البته سهم (خانواده به جاى خود) آموزش و پرورش دراين ميان بسيار حياتى است. وظيفه اى كه متأسفانه يا به فراموشى مى رود و يا در ارائه خويش به رفتارى رسمى و خشك و انضباطى تبديل مى شود كه نبود آن از بودش بهتراست. من براين باورم كه گذشته از فقدان سياستگذارى هاى جدى و پيگيرانه كلان در اين رابطه، ما اساساً معلمانى عاشق كتاب و كتابخوانى هم، يا نداشته و يا كم داشته ايم كه حال و روز دانش آموزانمان چنين است.در يك كلام، مدل سازى چرخه هاى فرهنگى شبيه همان بازى دومينويى است كه اگرچه از نقطه اى دور آغاز مى شود اما در فاصله اى بسيار بعيد از نقطه آغاز، تأثيرات واقعى خود را نشان مى دهد.سخنرانى و مصاحبه و حرفهاى مسؤولان حوزه هاى وزارتى و رسمى به جاى خود، اما كار واقعى را بايد از كتابخانه هاى سوت و كور و بى رنگ و لعاب مدارس و شهرستانهاى دور و نزديك آغاز كرد. كتابخانه مدارس مى بايست قلب زنده يك مدرسه باشند و نه مكانى براى فراموشى و خستگى و بطالت. تجهيز اين مكانها به سيستمهايى چون اينترنت و كامپيوتر و گروه هاى دانش آموزى فعال و مبلغ (و نه صرفاً معلمهاى عبوس و موظف) مى تواند بخشى از اين خلأ را پر كند؛ و نيز توجه و رسيدگى به كتابخانه هاى شهرى و روستايى و گسترش فيزيكى و كيفى آنها امروز كتابخانه هاى ما، خواب آ ورترين و كسالت بارترين ساختمانهاى معاصر چه به لحاظ معمارى و طراحى داخلى و چه به لحاظ ارائه خدمات محسوب مى شوند.كتابخانه ها امروز در كشورهاى پيشرفته دنيا نه فقط مكانهايى براى كتاب خواندن بلكه به مراكزى براى ارتباط مردم با يكديگر، تشكيل انجمنها و شوراهاى محلى، شكل گيرى- ان جی او-هاى فرهنگى، ايراد سخنرانى هاى مرتبط، ارائه انواع دی وی دی , سی دی هاى صوتى و فيلمهاى سينمايى، برگزارى مسابقات هنرى و فكرى ميان نوجوانان و... تبديل شده اند. و اينها يعنى سرمايه گذارى دولتها و سياستگذاران بر اين مقوله اساسى؛ اينها يعنى هزينه كردن بودجه هاى كلان؛ اينها يعنى نتيجه ساعتها انديشه و تفكر و برنامه ريزى جدى برنامه ريزان؛ و بالاخره اينها يعنى رشد فرهنگ و توسعه اقتصاد ملى در درازمدت و افزايش مشاركت يك ملت در مسير پويايى تاريخى اش. اهميت اين موضوع هرگز كمتر از اهميت خودكفايى درگندم و صنعت و تكنولوژى هوا - فضا نيست؛ هست؟به اميد آن روز كه در کنار هر ایرانی یک خودرو و هر ایرانی یک مسکن ، شعار «هر ايرانى هفته اى يك كتاب» هم به باورى در حوزه عمومى تبديل شود. به هر حال آرزو كه مى توان داشت. پس ما بار ديگر آرزو مى كنيم
ایران جمعه :بیست و هفتم مهر.
شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۴
دنیای تیره تئوری یا درخت سرسبز زندگی
گاهی وقتها جمله ای، حرفی، ابراز نظری کوچک حتی، می تواند چند روزی ذهن و نگاه درونت را به خودش معطوف کند ؛.یعنی همان تاثیری که ممکن است یک کتاب ، مجموعه شعر و یا اثری سینمایی قادر به آن نباشد(یا باشد). اخیرا در سایتی چند سطری خواندم به نقل از دکتر بشیریه که ظاهرا در مصاحبه ای با یک نشریه ی دانشجویی گفته است، پیش از سفر به سمیناری در آمریکا
او گلایه مندانه و در واگویه ای درونی انگار ، بخشی از صدای ذهنی اش را با صدای بلند تکرار کرده است . اگرچه پنهان نمی کنم که در صحت و سقم این خبر در معنای روزنامه نگاری اش هیچ دلیلی در دست نیست چرا که نه اصل خبر را دیده ام و نه حتی متن کاملی از این گفت و گو را و لذا تا آن زمان تنها با تردید می توان صحت خبر را پذیرفت ؛ اماشاید همین قدرهم کافی است تا تو را بار دیگر با خودت و تردیدهای گا ه به گاه که اغلب آزارنده و زخم زننده اند رویا روی کند. در حقیقت بهانه ای است " تا با درون درآیی و در خویش بنگری". مضا مینی از این دست که دکتر بشیریه گفته است را چه بسا بارها شنیده ایم ؛ از زبان بسیاری مردم پیرامون ، گیرم با مصادیقی پیش پا افتاده ، اما شنیدن آن از زبان کسی با پیشینه و مرجعیت علمی بشیریه، تاثیر شخصی مضا عفی دارد به گمانم. تردیدهایی از این نوع اگر چه بسیار شخصی اند اما می تواند بیش از حتی جدل های عمیق مرتبط با پذیرش یا رد یک ایدیولوژی یا نگره تئو ریک فلسفی ویا حتی مباحث پیچیده ی علمی فرضا در باب منشا پیدایش و .... صاحب اندیشه ای را چنان بپیچد که راه را گاه از هر سو به خود بسته بیند
اینجا دیگر نه شیوه منطقی استدلالی هست و نه دستگاه فکری متعین از پیش کوبیده شده ای که تکلیفت را یکسره کند؛ اینجا تنها تویی و پنهان ترین دل لرزه هایت ، عریان و تنها ی تنها؛ در نقطه ای میان صفر و بی نهایت.و اینگونه می شود که این در پشتی خانه ات نا گاه به خلوت و کوچه ای می گشاید که دیگر به هیچ کس اش مربوط نیست، به ویژه جما عت ابلهی که همواره بی تابی می کند تا با گاردهای دل به همزن متظاهرانه اش، به فوریت ، در اهمیت بی بدیل" عنصر دانایی" - که از سر اتفاق، برای خودت همواره امری یقینی بوده و اصلا همین یقین حالا کار دستت داده - برایت بالا بیاورد. اگر چه معمولا این کشاکش دردناک - میان جذبه ی اندوه زای دانایی و وسوسه ی آرامبخش" یله گی بر نازکای چمن"(به قول شاملو) -در درون تو به نفع گزینش همان" جهان تیره ی تئوری ها"( به قول گوته) ، تا اطلاع ثانوی پایان می پذیرد و از" نخستین سپیده که سر بزند"(به تعبیر آتشی) ،باز هم چون کودکی ترسخورده از رها کردن زیبا ترین دارایی اش، جانب آگاهی آغشته به اندوهت را وا نمی نهی . تلخ تر شاید این باشد که، همیشه فرجام این بازی را می دانی یا دستکم حدس می زنی، اما راه حل نهایی آن کشاکش را نه!!! به گمان من این کشاکش سرنوشت همه اندیشمندان ما و در تمامی دورانها بوده است وتنها با تفاوتی در جزئیات؛ چهار یا پنج سال پیش هم که شایعه بیماری سرطان" مارکز" بالا گرفته بود نامه ای یا وصیت نامه ا ی به نقل از او در سایتها و سپس ترجمه آن به گمانم در روزنامه طوس آمد- البته بعدا صحت انتسا بش به مارکز تکذیب شد - که با مضمون گسترش یافته و البته شاعرانه تری بر خوانندگانش همین تاثیر را می نهاد که در جملات منتسب به دکتر حسین بشیریه . به هر حال تصور نمی کنم در جهانی چنین آشفته و با ساز و کاری از این دست ناعادلانه و غیر انسانی که ما تجربه می کنیم ، این گونه تردیدهای ریشه مند و دیرپای بشری ، حدا قل در آینده ای نزدیک، به تعادل و روشنا و زیبایی در خوری بینجامد

ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
یا از پس صد هزار سال ، از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی