چراغ
يادداشتهاي مهرداد قاسمفر
دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۴
سپیده که سر بزند





سپيده كه سر بزند
نخستين روز روزهاى بی تو ‎
آغاز مى شود*
و سپيده ی امروز بى حضور شاعرى به ما سر زد كه نبودش، فقدان يك نفر نبود؛ نبود باده ی كهنى بود كه از معرفت حافظ تا شيدايى و شوريدگى يك شاعر، تن كشيده و آمده بود، تا ما گاه به حيرت در او بنگريم و گاه به حسرت
آتشى، از نسل شاعرانى بود كه شعر را نه چونان تزئينى در كنار سفره سور بلكه به تمامى بسان
شعله اى بر هستى خود مى خواست.خطى كه آتشى را از اسبى سپيد و وحشى تا امروز امتداد مى داد،
هرم دهشتناك بى تابى انسان بود كه در لابه لاى واژگان، راهى به رؤياى آب مى جست و نمى يافت؛ و
آنچه از چنين سفرى در او به جاى مى ماند، نه اجاقى سرد و نه حتى قرارى در بى قرارى هاى مدامش،
بلكه آتشى بود كه مولانا قرن ها پيش از او در نيستان دانايى برافروخته بود.
آتشى، در زمانه سستى و التقاط ديگر كنشگران شعر، به تمامى شاعر بود و ديگر هيچ. او را گاه روستايى زمختى گم شده در خيابان هاى ناسازشهر مى خواندند و گاه نيماى جنوب؛ گاه معترض و شورشى اش مى دانستند و گاه سر به كار خويش و محافظه كار؛ گاه شاعرى به پايان رسيده اش مى ناميدند و گاه تكيه داده بر صندلى فاخر شعرى بى نقص در تالار ادبيات امروز؛ و ... اما وقتى كه از خودش مى پرسيدى كه كيستى تو؟ پاسخ مى آمد كه؛ من شعرم؛ شعر و نه هيچ يك از چنان كه مى گويند؛ و تو باور مى كردى كه همين است ذات و ماهيت ناب شاعرى كه با چشم هاى كودكانه اش _ بس كودكانه و سرشار _ در توخيره مانده است و به چيزى، جايى ديگر مى انديشد! او در تمام سال هايى كه ميان ما زيست، وجه تمايز آدم ها را يك چيز مى دانست: مهربانى و صفاى جان؛ و همين ميزان دورى و نزديكى اش را به ما _ آدميان پيرامون _ معنا مى داد. روشنفكر بود و عميقاً تر و تازه؛ اما هرگز به تفرعن دل آزارى كه از مختصات جماعتى از روشنفكران نيم قرن اخير ايران بوده و هست، كودكانگى اش را نيالود. شايد بدان خاطر كه «جنون عميق شاعرانه اش»، راه به «تكبر نابخردانه» مى بست.شايد از همين رو بود كه آتشى، براى نسل ما كه از اواخر دهه شصت، دل به شعرى يكسر متفاوت بست، حضورى بود كه تا سال ها تأييد و تكذيب اش، چيزى شبيه حرف آخر بود؛ گيرم بى آنكه بدان اعترافى كنيم؛ اگرچه او بسيار بيش از آنچه تكذيب كند، تأييد كرد؛ و اين بيشتر از هر چيز شايد، نمودى از روشنايى جانش بود.
آخرين بار، يكى دو هفته اى پيشتر از بسترى شدنش بود كه با هم سخنى گفتيم و بزرگوارانه گله كرد كه حالى نپرسيده ام. عذر سفر آوردم، پذيرفت و باز دعوتى از سر مهر داشت به خانه اش؛ اگرچه صدايش از هميشه خش دارتر بود و گرفته تر، اما آخر هفته اى قرار شد او را ببينم كه شنيدم بسترى است و خوابيده بر تختى از تخت هاى بيمارستان. قرار به تعويق افتاده را امروز و فردا مى كردم كه از نابختيارى خود خبر رسيد كه ديگر شعله اى در اجاق نيست
حالا ما از او گذشته ايم يا او از ما؟
به هر حال, اگر چه آخرين بازمانده غول هاى نسل طلايى شعر پس از نيما هم از نخستين سپيده امروز، در ميان ما نيست اما به اعتبار جانى كه بر سطر سطر شعر و نثرش نهاد، بر اين باورم كه روشنا و گرماى آتش او را هنوز و هميشه در چراغدان شعر سرزمين مان ايران با خود خواهيم داشت.
* سطرى از شعرفراقی منوچهر آتشى
ایران ؛سی ام آبان