چراغ
يادداشتهاي مهرداد قاسمفر
شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۴
تشييع شاعر در شش اپيزود

يكم
از حافظ كه به خيابان شهريار پيچيدم، هنوز مانده بود تا در ورودى تالار وحدت؛ اما صداى كوبش سنگين دمام و پاسخ لرزان سنج، به يكباره پرتابم كرد تا خاطرات ساليان دور؛ صدايى كه هميشه براى اهالى جنوب ايران اغلب يك معنى داشت: اعلام يك پايان . پايانى البته، نه از نمونه هاى عادى و روزمره اش - دست كم در خوزستان - بلكه مرگهايى از جنس خموشى نام آورى، بزرگى، شهيدى و البته قديسين مذهبي، و تكايايي كه در تمام ايام تاسوعا و عاشورا، شبانه روز و يكريز، با همين نواى تكان دهنده انگار پايان جهان را اعلام مى كردند و تو را بى تاب تا به هر حال كه بوده باشى، خانه رهاكنى به سودا و جذ به اين كوبش جادويى؛ كوبشى كه موجكوب دريا و آواز اهل غرق و كرشمه پريان و سحر جادوگران سرزمينهاى دور را به ناگاه با خود مى كشاند تا جهان غرقه در پولاد و سنگ تو. كوبشى از جنس اساطير كهن، با لهجه اى سخت اندوهناك و مهاجم؛ لهجه اى كه غريبه نيست، اما سرگذشت غربت آدميان است و پرپر زدنهاى ناچارش در حسى از يك اگزيستانسياليسم بدوى و غريزى
دوم
به در ورودى تالار كه مى رسم، فريادى از ميانه جماعت به پيشواز حواس مى آيد:- «واويلا سالار مرده...» صدايى كه به نظرم آشناست؛ غلامحسين سالمى مترجم. او هم اهل جنوب است، خرمشهر به گمانم و پيش از آنكه با حافظ موسوى - كه تأييد خبر درگذشت آتشى را يك ساعتى پس از وقوع از همو گرفته بودم - سلامى و كلامى رد و بدل كنيم، انبوه پوسترهاى كوچك و بزرگ از شاعر فقيد توجهم را جلب كرد كه همگى مهر روزنامه اى به نام اعتماد ملى بر خود داشتند، روزنامه اى كه هنوز تنها يك نام است و به نظر مى آمد بيشتر، فرصتى يافته براى تبليغات و... دقيقه اى بعد، در محوطه تالار، منيرو روانى پور، قصه نويس صاحبنام بوشهري دارد سنج مى كوبد!! و به تدريج چنان حس و حالش بالا مى گيرد كه گويى در «مراسم زار» مى گريد و سر تكان مى دهد. اينجا منيرو ديگر همان داستان سراى «ماكوند و»ى ايرانى نيست، او انگار همان خواهر دشتستانى يي است كه گيسوپريش كرده در مرگ برادر. سالمى هم كنارش، سنجى در دست همنوايى مى كند سوگوارى منيرو را و لحظاتى بعد يكى فرياد مى زند : شير بيشه زار مرده
سوم
جماعت غريبى است. در تمام مراسمي كه از تششييع ديگر اهالي قلم و هنراز ساليان پيش در خاطرم مانده، چنين تركيبى به ظاهر متناقض و حتي در دوره هايي متنافر، در نكوداشت بزرگى از بزرگان ادبيات معاصر نديده بودم. تركيبى كه از محمد حقوقى و محمود دولت آبادى و مفتون امينى و منيرو روانى پور و صفدر تقى زاده و محمد محمدعلى و شمس لنگرودى و اميرحسن چهل تن و على باباچاهى و رضا سيدحسينى بگير و بيا تا قيصر امين پور و مصطفى رحماندوست و محمدرضا عبدالملكيان و عليرضا قزوه و ساعد باقرى و على اصغر محمدخانى و پورنجاتى و معين و بورقانى و غيره و غيره... و البته شايدهم، تازگى همين تركيب نوپديد بود در تشييع شاعر كه جمعى از دوستان سرشناس آتشى را در رفتارى دور از انتظار، از آمدن به اين مراسم بازداشته بود!! نمى خواهم قضاوتى كنم ، اما كاش مى آمدند. آن هم در بدرقه او براى ابد!؟
چهارم
مراسم آن صبح پنجشنبه به نظر شتابزده مى آمد و بى تدارك و نابرخوردار از برنامه اى منظم، اگرچه چند روزى براى آن فرصت بود. آنان كه دعوت مى شدند براى سخن گفتن، گويى انتظار شنيدن نام خود را نداشتند، پس هر يك تألم خويش را ابراز و حداكثر شعرى از آتشى - بعضاً اولين انتخاب خود را - قرائت مى كردند و تمام؛ بماند خانمى - بسيار متأثر - كه خود را شاگرد استاد معرفى كرد - احتمالاً در همان كلاسهاى كارنامه و... - شعري از آتشى راچنان بد قرائت مى كرد كه معلوم نشد اصلاً براى چه قرائت مى كرد. بالاخره آنجا فرصتى كوتاه بود كه دست كم هر يك ازدوستان نزديك و يا پيشكسوتان شعر و قلم كه معمولاً هم درباره او سخنى نگفته بودند پيش از اين، چند دقيقه اى به گوشه اى از اهميت آتشى اشاره كنند و شعرش و رد پايش در تاريخ معاصر پس از نيما و يا حداكثر خاطره اي از عقايد و منش شاعر، وگرنه آنها كه آنجا حضور داشتند، بى ترديد هم اغلب متألم بودند و هم حتماً كتابى يا شعرى از آتشى خوانده بودند و الخ... با اين همه بهترين حرفها را - به نسبت باقى - از دهان رضا سيدحسينى شنيديم و محمود دولت آبادى؛ و البته على باباچاهى هم شعر «سپيده كه سر بزند» يا همان فراقي آتشى را با قرائتى دلنشين اجرا كرد. اگرچه دولت آبادى نيز در آن هير و وير فرصت را غنيمت شمرد تا «شايعه افسردگى و گوشه گيرى خودش» را تكذيب كند
پنجم
- درحالى كه بدرقه كنندگان شاعر، در محوطه و خيابان روبروى تالار وحدت در انتظار پايان جلسه و همراهى پيكر او تا امامزاده طاهر - آنگونه كه پيشتر اعلام و حتى گورى هم آماده پذيرفتن جسم شاعر تدارك شده بود - بودند، بازماندگان و برخى همشهريانش در گير و دار بحث ماندن يا بردن كالبد آتشى به زادگاهش بودند، سرانجام هم او را به سرزمين آفتاب و دريا و زار و افسانه هاى پريانش بردند كه به قول خودش از همان نخستين سالهاى كودكى، بر اثر وفور آن همه افسانه (افسانه؟) در پيرامونش، پرى زاده اى بود كه پريان را حتى مى توانست به چشم ببيند با موهاى برهنه و رقصان، اگرچه هرگز كسى حرفهايش را باور نمى كرد
ششم
- سال ۱۳۶۸ بود به گمانم و ارديبهشت شيراز و بارانك خردى كه درختان ليمو را تازه مى كرد. مهمانپذير خانه ويلايى آقاى حجتى واقع در كوچه باغى از قصرالدشت، مملوبود از تعدادي نويسندگان و شاعران شيراز و جنوب ايران ؛ شاپور بنياد، شهريار مندني پور،ابوتراب خسروي،احمد فريدمند ، صمد طاهري ، مسعود طوفان، شاپور جوركش، كيوان نريماني و... از آن جمله بودند. اين حجتي مردي بود گشاده دست و گشاده رو كه خانه زيبايش همواره ميزبان اخوان و آتشي بود؛ خود شعر نمي گفت - يا اگر مي گفت در سبكها ي قدما بود- اما از گرد آورد ن شاعران و اهل ادب در خانه اش شوقي مثال زدني داشت. و من جوانك و دانشجويى تازه سال كه از هيجان ديدار شاعر، در آن هواي نيمه سرد بهاري، كف دستهايش عرق كرده بود. شاپور بنياد كنارم بود و اصرار داشت كه حتماً شعرهايم را براى شاعر بخوانم. دقايقي بعد تر به خواسته ي خود آتشي خواندم و سپس ابراز لطف و حمايت بى دريغ شاعر در آن جمع بود كه نگاهها را بيش از گذشته متوجه شعرم ساخت و البته عتاب او به" ناشر"ى شيرازى در جمع كه چرا چنين جوان مستعدي را حمايت نكرده است تاكنون، در چاپ مجموعه اي از شعرش. سرانجام نوبت رسيد به آتشى كه بخواند؛ سكوت بود و لغزش شعله كبريت شاعر برسيگار؛ پكى زد و با صدايى زيبا و گيرا چنين خواند
فردا كه چشم بگشايم
‎از تپه روبرو سرازير خواهى شد به آن سوى دامنه اما ‎
پنجره ام براى ابد گشوده خواهد ماند ‎
و سپيده دم ‎
زنبق ها بيدار مى شوند غوطه ور در شبنم ‎
و بوى آويشن و بابونه ‎
از آغوشم خواهد گريخت ‎
كجاى اين دره پرسايه خوابيده بوديم ‎
كه جز صداى تيهوها ‎
و بوى آويشن بر شانه هايم ‎
چيزى به ياد نمى آورم؟‎
هميشه دلهره گمشدنت را داشتم ‎
يقين داشتم وقتى بيدار شوم ‎
تو رفته اى ‎
و زمين ديگرگونه مى چرخد ‎
يقين دارم اما كه خواب نديده ام ‎
كه تو در كنارم بوده اى ‎
كه با تو سخن گفته ام ‎
به سايه دره كه رسيده ايم ‎
تو ساقه مرزنگوشى زير دماغمان گرفته اى ‎
و ديگر ‎
چيزى به يادم نمانده است ‎
هزار فرسنگ راه بريدم ‎
به يك لمحه ‎
صداسب زير رانم بخار شدند ‎
تا به چشمه سار رسيدم ‎
از دور ديده بودمت ‎
به جامه پريان روستا ‎
و در آب زلال لرزان چشمه كه نگريستم ‎
ماهى قرمز شتابناكى به درون بيشه ها خزيد ‎
هزار فرسنگ و صواب به يك لمحه ‎
خستگى مفرطم از اين سفر طولانى است ‎
به يك لمحه ‎
سپيده دم كه ديده گشودم ‎
از تپه روبرو سرازير شدى ‎
به آن سوى دامنه اما ‎
و پنجره ام ‎
براى هميشه گشوده ماند
.
3 Comments:
Anonymous ناشناس said...
مهرداد جان سلام . خوشحالم که تو هنوزاهنوز می نویسی و گرم می نویسی و از مهم ترین رویدادهای هنر و ادبیات امروز ایران ، که حالا فقط و فقط انگار به مرگ ختم می شود و می رسد ، نمی گذری . و اما در مورد ممیز ! می دانی که مخالفت الان و اکنون من با او محدود به زمان مرگش نمی شود و بیشتر به حین و هنگام حیاتش بازمی گردد که همیشه و همه جا بود و نبود و مصداق همه ی پدرخوانده ها به نوعی در همه کارهای این حوزه دست داشت . دستی که گاه و شاید شفا می داد و گاه و شاید خفه می کرد و بیشتر هم در نطفه . ممیز از جمله کسانی بود که من هیچ وقت نخواستم و به گونه ای گم و گنگ نتوانستم به او نزدیک بشوم و با او کنار بیایم و نخستین کسی هم بودم که پدرخوانده گی او را در چند نقد و نوشته ام برملا کردم و رو آوردم . اگر نه که هیچ گاه و هیچ وقت ندیدم این عنوان رسانا و فراگیر ، از سوی هیچ کدام از موافقان و مخالفان این هنرمند بدو داده نشد و به عینیت مکتوب در نیامد . یادم می آید اولین بار به پدرخوانده گی او در یکی از نقدهایم اشاره کردم که مربوط به یکی از بی ینال های گرافیک بود . مطلبی که تیترش این بود :" حضور نامرئی و نامشروع پدرخوانده ها ! " و باعث شده بود که ممیز به رئیس وقت موزه هنرهای معاصر بگوید : " حالا ما شدیم حرامزاده ؟" . از ممیز خاطرات زیادی دارم که این نسبت را تایید می کند . یک سری اسناد و مدارک شفاهی و کتبی هم هست که بر این موضوع صحه می گذارد . بدتر از همه به نظر من پیام تسلیتی بود که " حسین صفار هرندی " وزیر ارشاد ( نه فرهنگ ) فعلی به مناسبت مرگ او فرستاد . ما اگر ممیز را نشناسیم و قدر و قیمت او را هم ندانیم ، بنا به هم سنگری مان در مطبوعات ، صفار هرندی را خوب می شناسیم و می دانیم که چه کسانی مورد تایید و تاکید یک چنین آدم و تفکری است ! مصونیت از نیش ها و نمایش های کیهان برای هنرمند سرشناسی چون ممیز ، که هم از توبره خورده بود و هم از آخور ، جای هیچ گونه دفاعی را از این مرد خلد آشیان جنت مکان باقی نمی گذارد ! هر چند البته از او حرکاتی استراتژیک و تاکتیکی در عرصه ی هنر معاصر ایران به یاد داشته باشیم . این نظر من است و نه از روی عناد ، که با کمی تامل در زوایای مختلف زندگی یک هنرمند جهان سومی داده می شود ! جا داشت در این پست اخیرت یادی از آتشی کنم و به پاسداشت او چند سطری بنویسم که ترجیح دادم خواننده ی متن زیبا و شاعرانه ی تو درباره ی او باشم و همان را دوباره و دوباره بخوانم . اعتراف می کنم که متن بسیار سنجیده ای است این آخری و حق مطلب را درباره ی آتشی و در نوع خود ادا کرده است . و اما با لاخره باز ممنون و بسیار ممنون که در این وانفسا ی فراموشی ها ، سراغی از دوست و برادر کوچکت گرفتی . این بزرگواری ات را هرگز فراموش نخواهم کرد !

Anonymous ناشناس said...
محمد جان
هميشه تو را-صرفنظر از خوب و بدش- به صراحت بيان مي شناسم و بي تعارف بودن در آشكار كردن آنچه كه بدان معتقدي ؛ درباره مميز هم مي دانم كه از سالها پيش با نقش او بويژه در عرصه اجتماعي اش ميانه اي نداري و منتقد حضور بعضا غير هنرمندانه اش؛ كه البته در مواردي حق با تواست .با اين همه به گمانم در اين وانفسايي كه بر ما مي رود چه به لحاظ تاريخي و چه در عرصه هاي خلاقيت هنري كمي شايد بايد آرام تر قضاوت كنيم اين نامها و نشانه ها را.آنها به هر حال محصول دوران خويشند و آموخته گاني متفاوت از نسل من و تو كه بسياري از" انواع و روشهاي حضور" را-خوشبختانه يا شوربختانه- نياموخته ايم ؛متوجه منظورم هستي كه!به هر حال من شخصا ضمن تاييد اين نظر كه بت سازي باعث نديدن آفتها مي شود اما معتقدم بايد در عرصه نقد هنري اگر حقي به جانبي هست- با همان صراحت پيشين- آن را هم بگذاريم .و بي ترديد، مميز در قلمرو گرافيك ايران كار كرده بسيار و قلم چرخانده است فراوان؛ و اگر هست همينجاست جايگاه او؛ و دستكم حالا در غياب جسماني اش و از " زاويه نقد هنري" چه اهميتي دارد كه فلان جريان تاييدش كرده و بهمان تكذيب [اگرچه روند تاريخ، قضاوت نهايي اش را خواهد داشت] .در غير اين صورت همه ترس من از آن است كه به تدريج بر نخ باريكي بدويم كه "آل احمد" دويد و ديدي كه ريسمان قابل اتكايي هم نبود، حداقل در همان حوزه نقد هنر.مي خواهم بگويم از آنجا كه اساسا قضاوت كردن-بخصوص آنگاه كه به قلمرو شخصي آدمها نزديك مي شويم- امري بسيار دشوار و متكي است به صدها وجه و فاكتور نهان و آشكار ، پس بايد بايد بيشتر مراقب بود. سپاسگذارم از توجه ومحبتت

Anonymous ناشناس said...
مهرداد عزیز ! چیزی که من درباره ی ممیز و اینجا نوشتم ، نه نقد آثار و آفرینه های او ، که در جایی مفصل بیان کرده ام ، که به فراخور متن و مطلب کوتاهی بود که تو نوشته بودی و بیشتر هم انگار اشاره به نقش و حضور اجتماعی ممیز داشت . من هیچ گاه و هرگز منکر ظرفیت ها و ظرافت های کار ممیز نشده ام و او را یکی از پیشروان واقعی بومی و آکادمیک کردن گرافیک غرب در این مملکت دانسته ام و می دانم . ولی خب اگر گرافیک به عنوان یک هنر گویاگر ، حرفی برای گفتن داشته باشد در مواجهه با مردم و مخاطب است ، که ارزش پیدا می کند و اگر نه که هنری گنگ و بی ربط است . ممیز در بسیاری از جریان ها و به ویژه در انحلال گروه پیشرو " آزاد " و جمع " تالار ایران "متاسفانه نقش خوبی نداشته و ادامه ی همین نقش را در بسیاری از جریان های هنر ایران نیز بازی کرده است . این است دلیل آن پدرخوانده گی و انحصار طلبی ممیز که تا پای مرگ هم حتا او را رها نکرد و خود من شاهد بلا واسطه ی آن بوده ام و هستم . و اما آل احمد فکر نمی کنم مثال خوبی برای آن حرف هایی باشد که بنده درباره ی امثال ممیز داشته و دارم . آل احمد یک سری معیارها داشت که اصلا ربطی به هنرهای تجسمی پیدا نمی کرد و همیشه و همواره هم سعی می کرد که افق بیرون از خود را با افق درونی خود همراه و هماهنگ کند . من اما ، اگر اینجا اشاره ای به حاشیه های حضور ممیز کردم و می کنم ، بیرون از حیطه ی شم و شناخت هنری ام است و اصلا و ابدا نمی خواهم روی این رویکرد نام نقد نهاده شود . با این همه ارادتمندیم !